loading...
دنیای عاشقی
لایو بازدید : 3 شنبه 27 مهر 1392 نظرات (0)
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;}

دو شب و دو نصفه روز و یک روز کامل را با خانواده بودم، با مادرم و پدرم، با خواهرهایم که جای یکیشان خالی بود، با برادرم و برادرزاده های شیرینم، و عشقم.

دو شب و دو نصفه روز و یک روز کامل احساس آرامش کامل داشتم، چون کنارم بودند و می دیدم که لبخند می زنند که آنها هم آرامش دارند که با هم شاد بودیم، بازی کردیم و خاطرات قدیم را تعریف کردیم و کشتی گرفتیم و مسخره بازی در آوردیم.

هر وقت با همیم برای چند ساعت یا چند روز، بعد مسافرتهای کوتاه، یا جشن تولد ها ، یا شب یلداها یا سال نوهایی که در این چند سال انتظار آمده اند و رفته اند، انتظاری که همیشه در این 4 سال فکر می کردم شاید تا 6 ماه دیگر  تمام می شود و شاید 6 ماه دیگر، دیگر اینجا و در کنارشان نباشم، همیشه بعد این لحظات شیرین، احساس تلخی و سردرگمی ام چند برابر می شود

تمام آن لحظه های شاد و آرامش دو دلم می کند و ترس به جانم می اندازد و دلم شور می زند و دهنم بد مزه می شود و احساس می کنم هیچ چیزی در دنیا به بوسیدن هفته ای یکبار مادر و پدر و خواهرها و برادرم نمی ارزد و هیچ چیز در دنیا به کشتی گرفتن با برادرم و سفت بغل کردن برادر زاده ها و خواهر زاده هایم نمی ارزد و من همه اینها را با چه چیزی می خواهم عوض کنم!!! می دانم ارزشش را ندارد و باز هم دارم به سمتش می روم و هر لحظه ترس و تردیدم بیشتر می شود و میلم به جا زدن هم !!! نمی دانم کدام یک را باید انتخاب کنم، افقهای فرو رفته در مه در دورست را، که می تواند قصری درونش داشته باشد اما خالی از عزیزانم، یا کلبه ای که دارم در ساحل امن و آرامم همراه با عزیزترینهایم

گاهی پیش خودم فکر می کنم شاید دلیل این همه تاخیر این باشد که رفتن اشتباه است و ماندن درست است، گاهی فکر می کنم که باید ماند و ساخت ، گاهی فکر می کنم که ماندن باتلاق شدن می آورد و رفتن ساحلهای جدید و زیبا در پیش رو دارد و تجربه های نو و امکان زیست با کیفیت تر برای نسل بعدی ام و امکانات بیشتر برای بچه هایم و شاید خواهرها و برادرهایم، گاهی فکر می کنم رفتن یعنی ناشکری همه آسایش و آرامشی که در پناه خانواده دارم وگاهی فکر می کنم ماندن ناشکری امکانی است که در پیش روست، گاهی فکر می کنم که وابستگی خوب است و گاهی فکر می کنم که وارستگی خوب است، گاهی فکر می کنم رفتن ظلم است به عزیزانم، گاهی فکر می کنم ماندن ظلم است به خودم و بچه هایم و گاهی شک می کنم رفتن ظلم است یا ماندن!

هر وقت با همیم برای چند ساعت یا چند روز، حالم خوب است ولی بعدش فکر و خیال راحتم نمی گذارد و دو دلی و ترس به دلم می افتد ، ترس از اینکه من نباشم و خدا نکرده ... پیش خودم می گویم من که اینجا همه چیز دارم (نه در حد اعلا ولی زندگی ام رو به راه است) دنبال چه می گردم؟ چه چیزی را با چه چیزی می خواهم عوض کنم، در این معامله پایاپای وزنه کدام طرف سنگین تر است؟ و این فکرها روزها و روزها با من هستند.

آنهایی که رفته اند به من بگویید چه چیزی را آنجا می توانم به دست بیاورم که اینجا نمی توانم و ارزشش بیشتر از چیزهایی است که اینجا دارم و آنجا ندارم؟


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 112
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 17
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 12
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 12
  • بازدید ماه : 12
  • بازدید سال : 18
  • بازدید کلی : 900