بد بیاری پشت بد بیاری....
دماغم شده بود عینهو چاه و اب و فاضلاب... و از طرفی قرمز قرمز
خرت و خرت اب بینیم میریخت و عطسه پشت عطسه..
خبر مرگم حساسیت فصلی دارم هروقت فصل عوض میشه اینشکلی
میشم...دماغم میشه یه توپ قرمز باد کرده که شرشر مف میریزه بیرون..
منه بیچاره در این لحظات هیچ کاری ازم بر نمیاد دیگه...نه انتی هیستامین
جفت جفت اثر داره نه هیچ قرص دیگه ای... به جز دو تا امپول..
هر سه ماه چهار ماه کارمه...بیست ساله شایدم بیشتر که به این درد مبتلام..
هر چی دستمال کاغذیه تموم میشه...تازه جوابگو نیست و زود خیس اب میشه..
همچین موقعهایی باید یه دستمال که بیشتر شبیه ملافه است
دستم بگیرم تا این چاه اب و فضلاب رو تخلیه کنم..لامصب اینهمه مف ار کجا در میاد..
ای تف به این بخته سیاه مفوم کنن...تازه لرز هم میگیرم..سگ لرز میزنم..
دوروزه که پسرم با اون پسر مهمان مشغوله و نمیتونه ولش کنه بره مغازه
مجبورم خودم بجاش برم یا زبلو مرخصی بگیره..باز دو شیف شدم..تا چند روز دیگه
همین اوضاعه...خوبه دخترم زرنگه و دست و پامه وگرنه چیکار میکردم..
در ضمن اونام هی میرن بیرون و زیاد خونه نمیمون خداروشکر..
تو مغازه از بس دماغمو میگیرفتم و عطسه میکردم دیگه خجالت میکشیدم بخدا...
خوب حالشون بد میشه دیگه کالباس مفی بخورن...
تازه دستمالمم که گفتم ملافه بود..شبیه ملافه ی زبلو..دستمال کاغذی
جوابگو نیست که..مثل ناودون میمونه..اگه روم میشد دو تا چوب پنبه میبستم
تو سولاخای دماغم..
بازم خوبه دست کش میپوشیم و گرنه حسابی عذاب وجدان میگرفتم..
دیشب اخر شب ساعت یک رفتیم دکتر..
دکتره هم که انگار از دماغ فیل افتاده..
بیشتر یاد فرشته ی مرگ افتادم تا فرشته ی نجات
خوبه که فقط دکتره..با خودم فکر کردم اگه این رییس جمهور بود چه خاکی تو سرمون
میریختیم...خیلی خوبه که بعضیها به خیلی جاها نمیرسن و بعضی ها هم تا
یه حدی میرسن و ترمز میکنن...چون ما ایرانیها جنبه ی پیشرفت و بالا رفتن نداریم
زود خیالات برمون میداره و همه رو کوچیک و حقیر میبینیم...بگذریم ...
دو تا امپول نوشت برام با یه سری قرص و دوا...رفتم تو اتاق امپول زنی دراز کشیدم
و منتظر سولاخ شدن ما تحت مبارکم بودم که دیدم به اقا میخواست بیاد تو
زبلو گفت شما چرا؟ مگه امپول زنه خانم نیست..من همین الان دیدمش اینجا..
مرده گفت رفته اون پشت چیزی بخوره گرسنه اش شده حالا میاد...
بعد دید زبلو غیرتی و قبول نمیکنه مرد امپول منو بزنه برگشت رفت...
هی نشستیم نشستیم نشستیم بیست دیقه شد خبر مرگش نیومد..
راستش من برام مهم نبود اقاهه بزنه ..حیف شد
زبلو داغ کرده بود عصبانی شد
منم دسته کمی نداشتم ..خیلی دیر شده بود
زبلو گفت این خوردنش تموم نشد نباید کسی رو بجاش بزاره..
مفت مفت پول میگرن که در خدمت مردم باشن معلوم نیست کدوم
گوریه...رفت اون پشت دنبالش بگرده که دید بععععله با یه پسره دارن
میلاسن و میگن و میخندن..عاقا زبلو شروع به داد و فریاد کرد..دختره با ترس
بدو بدو اومد..خلاصه هیچی دیگه امپولو بعد از نیم ساعت معطلی بیخودی
برامون زد و تا اومدیم خونه ساعت دو نیم سه شده بود.....
امروز خدارو شکر اب ریزش بینیم قطع شد و منم ملافه رو انداختم دور..اخیییییش
مفو هم خودتونید...
تا میخوام بیام پشت کامپوتر پسرم عین بزمجه میاد بالاسرم
یالله پاشو یالله پاشو
بعدم هی غر میزنه مامان مدرن هم بدبختیه ها...